کمپین خودجوش دانشجویان ایرانی برای همکاری داوطلبانه با سازمان انرژی اتمی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نگارش در تاریخ یکشنبه 90/1/28 توسط بابک ثقفی

حکایتی از "حکایت زمستان"

این حکایت را برای دوست عزیزی نوشتم,که در «به یاد راهیان نور» ,این بنده حقیر را شایسته درددل خود دانستند,و نظر خود را با عنوان «درگیر» بیان کردند.باشد تا مرحمی بر دردهای ذهنش و راهی نو برای ادامه مسیرش باشد.

«... ولی به جرات می توانم بگویم که امروز طاقت خوردن حتی یکی از آن ضربه هایی را که عراقی ها به ام می زدند,ندارم.این در حالی است که در آن دوران,بارها پیش می آمد که توانایی و تحمل بدنم به لحاظ مادی به صفر, و بلکه به زیرصفر می رسید,ولی باز زیر هجوم شکنجه های خردکننده طاقت می آوردم.

            خدا رحمت کند حاج آقا ابوترابی را؛چند ماه قبل از فوتش زیاد به من سرمی زد و می آمد پیشم.علتش این بود که من در برابر برخی ناملایمت ها,حسابی کم آورده بودم و تقریبا خانه نشین شده بودم.یک بار رو کرد به من و گفت : عباس,می دونی برای چی این روحیه رو پیدا کردی؟

گفتم : نه

گفت : تو از زیارت عاشورا و از دعا و از قرآن فاصله گرفتی .

حرفش تلنگر عجیبی به ام زد و حسابی مرا به فکر فرو برد. . .»

این را که خواندم, تازه فهمیدم ایراد از من است برادر! نه از زمانه.در کنار تمام این توصیه های حاج آقا ابوترابی, این را نیز از من حقیر سراپا تقصیر بپذیر که اگر می خواهی باشهدا اجین شوی و یکرنگ بهترین کار همانا خواندن وصیت نامه هاشان و تفکر در آنهاست.بی شک در واج واج سخنشان فریاد درداده اند: با من صنما دل, یک دله کن؛

یا علی مدد

در ادامه مطلب برای شروع وصیت نامه ای از شهید «محمود شهرستانی دزفولی» که در کتاب «مردان دریایی» را برایتان گذاشته ام. خط به خط که پیش می روی,ایمانت قوی تر می شود.

ادامه مطلب...

نگارش در تاریخ دوشنبه 90/1/1 توسط بابک ثقفی

به یاد راهیان نور . . .

وقتی می رفت ,گفتم : این بار چه زود راهی شدی مادر. . .!

                                گفت : نمی توانم رهایشان کنم,نه به این خاطر که به من نیاز دارند,من به آنها نیاز دارم.

وقتی می رفت ,گفتم : مگر من و بچه ات برایت مهم نیستند؟ کمی بیشتر پیشمان بمان .

                                گفت : چون شما و پسرم برایم مهم هستید کمی زودتر می روم!

وقتی می رفت گفتم : پدر,کی بزرگ می شوم تا بتوانی من را با خودت ببری تا در کنارت بجنگم؟

                                گفت : پسرم, تو بایدمراقب مادر و مادربزرگت باشی,وظیفه تو خیلی سخت تر از کار من است.

وداه مادر شهید با فرزندش

در وصیتش نوشته بود :

 مادرم,حلالم کن . از خدا خواستم پیکرم پیدا نشود! بجای من برای خانم فاطمه زهرا (س) عزاداری کن.

همسر مهربانم,می دانم در نبودم همچون حضرت زینب (س) باصبر و ایمانی قوی پای هدفمان که همان هدف امام وشهدا است,ایستادگی می کنی. به امید دیدار. . .

پسرم, این پلاک که در دست توست,نشان دهنده جنگی است که استعمارگران غرب وشرق علیه اسلام ناب به راه انداخته اند. این جنگ تا پیروزی نهایی اسلام و مسلمین ادامه خواهد داشت.

و من همیشه این پلاک را به گردنم دارم,تا به یادم باشد که. . .تا از یادم نرود که. . .

پایان


درباره وبلاگ

و ما پیش خواهیم تاخت تا در تمام جهان صلای اذان علوی را طنین انداز کنیم، تا پرچم عزت و عدالت را در اقصی نقاط جهان به اهتزاز درآوریم؛ خواهیم تاخت تا افق،  و فتح بلند ترین قله های کرامت و سعادت و در این راه،  از هیچ نخواهیم هراسید که به فرموده ماه:

«ما لنا الّا احدى الحسنیین»؛ یکى از دو بهترین در انتظار ماست؛ یا در این راه کشته میشویم، که این بهترین است؛ یا دشمن را از سر راه برمیداریم و به مقصود میرسیم، که این هم بهترین است.»

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

کلیپ انقلابی بودن از بیانات امام خامنه ای


پیوند ها
وصیت نامه شهدا
قالب وبلاگ